دنیای من...
میخوام یکم فضا سازی کنم واسه خودم...
دوست دارم کنارکسی که دوسش دارم داخل یه کلبه چوبی باشم
یه لیوان شیر داغ دستم باشه رو صندلی نشسته باشم فضای پشتم نیمه تاریک باشه از جلو نور شومینه کتابم رو روشن کنه
صندلی راکم رو یکم تکون بدم سرمو یکم بچرخونم و از پنجره بیرون رو نگاه کنم که انگار دمدمای غروبه و بارون اروم اروم میریزه رو پنجره نور ماه بخاطر قطرات بارون شکسته میشن تا تصویر ماتی از ماه رو داشته باشم
روم رو برگردونم میبینم یکی هست که دوسم داره و تنهام نزاشته
یه لبخند از ته دلم واسه اولینبار میزنم و سرمو برمیگردونم طرف کتابم کنار کتاب خوندنم یه قلپ از شیر داغم رو میخورم که تو یه ماگ قهوه ای ریختس
و از بالا تضاد رنگی قهوه ای سفید رو ایجاد میکنه
لیوان رو میارم بالا گرماش صورتمو نوازش میکنه...
وای چه حس خوبی
میبینم انگار داره از بیرون سوز میاد ماگ و کتابم رو میزارم رو کیز کنار صندلی و میرم تا از روی جالباسی بالاپوش خزدار خاکستریم رو بردارم و بپوشمش درحال برگشت به این فکرمیکنم که تونستم واسه بقیه مردم یه تن پوش بشم جلوی سوز ناامیدی؟
بعد میگم آره بالاخره تونستم یکم این دنیارو قشنگتر کنم از خوشحالی یه نگاه به بالای سرم میکنم میبینم خیلی از لامپ هارو روشن نکردم و چراغ ها به الگوی خاصی روشنن بعضیاشون زردن بعضیاهم سفید چشمام درد میگیره به راهم ادامه میدم میرم طبقه بالارو ببینم چشام یکم تار میبینه با شنیدن صدای راه پله میفهمم پامو گذاشتم رو اولین پله دومین قدمم رو از قصد محکم میزام:) واای صدای راه پله های چوبی:))
میرم بالا اولین درو که میبینم بازش میکنم در با یه صدای ضعیفی وا میشه باز که میکنم چشام میخوره به جنگل روبروی کلبه درختهای کوتاه و بلند خودنمایی میکنن درختای کوتاه اونقدر کوچیک نیستن که بتونم لای درختارو ببینم درختای بلندم اونقدر بلند نیستن که جلوی نور ماه رو بگیرن یه چند دقیقه به اون منظره نگاه میکنم همینطور که غرق تماشام یه بوی خوشی به مشامم میرسه اونقدر محو تماشا هستم که بورو تشخیص نمیدم اما کم کم یادم میاد این همون بوییه که وقتی بچه بودم و زیر بارون میرفتم پشت درختا قایم میشدم میشنیدم بوی چیزی که تا بعد از رفتن بارون همچنان به بارون وفادار میموند بوی اون رفیق وفادار چوب نم زده...
همچنان دوروبر رو نگاه میکنم که میبینم همراه زندگیم از تنهایی خسته شده و اومده بالا دستشو میگیرم و کنارهم به دور دستا نگاه میکنیم وای... انگار طبیعت هم جواب تماشای مارو بایه اهو داده آهویی که ازترس شکارچی به اینور پرچین اومد از اتاق میایم بیرون درو میبندیم و میریم پایین جلوی شومینه میشینم اون کنارم دراز میکشه و سرشو میزاره رو پاهام منم موهاشو ناز میکنم واسش از تمام سختیام تعریف میکنم اونم فقط دستمو محکم میگیره هرزگاهی بوسه میزنه و چیزی نمیگه...
همینطور که دارم تعریف میکنم هیجان زده میشم شونه هاشو میگیرم و بلندش میکنم محکم درآغوش میکشمش
اما پشت ما سایه هامون زودتر فهمیدن انگار بیشتر ذوق زده بودن چون قبل ما بهم چسبیدن
بهش زل میزنم، میگم تونستم... من نباختم و رسیدم به اهدافم اونم میگه میدونستم میتونی همیشه بهت ایمان داشتم؛)
حرکت میکنیم میریم بیرون به آهو یکم غذا میدیم و زیر بارون، نور مهتاب قدم میزنیم
واسه اولینبار به آرامش میرسم دیگه سرم هیچی نمیگه حس شیشمم کار نمیکنه ناخودآگاهم چیزی تحلیل نمیکنم
اونجا جام امنه:) من متعلق به همونجام...
دیگه دست دشمنام بهم نمیرسه دیگه منم و دوستم
دیگه تنهایی تموم میشه دیگه فصل خوش زندگیم میرسه دیگه به هدفام رسیدم معنی زندگیو پیدا کردم ارزشام به حقیقت پیوستن و خومم یه مکان امن پیدا کردم
دیگه هیچی نمیخوام و حاضرم دنیام تموم شه نهایت خواستم همینه من میخوام امید بیارم به خونه ی آدمایی که درحقم بدی کردن یا اصلا منو نمیشناسن،خودم آرامش واقعی رو تجربه کنم، اون حس دوست داشتن، دوست داشته شدن و رسیدن رو بچشم بعد زندگیم تموم شد هم بشه مهم نیست...
پ ن:
حتی فکرشم واسم زیبایی داشت:)