دلم حسابی خفس...
خوابم نمیبره پر از امواج منفیم اولین شب تو زندگیمه که حس میکنم به یه تکیه گاه نیاز دارم
میخوام عین ابر بهاری ببارم میخوام هرچی که یادم میادو تعریف کنم...
قبلا فکرمیکردم فقط چیزای بد تاوان دارن ولی نه
هرررچیزی یه تاوانی داره تاوان عین یه هزینس که واسه خرید وسایلت میکنی
یه دوستی داشتم اولینبار که میخواستم خودکشی کنم گفت اینقد دنبال جلب توجه نباش:)
قبلترش هم یبار خواستم با یکی از عزیزترینام صحبت کنم داد زد پسر تو حساسی؟ دختری؟
و...
بقیشونو واقعا یادم نمیاد اینا واسم زیادی درد داشتنو یادمه این اتفاقات باعث شدن دیگه هیچی نگم خودم خودمو نجات بدم
تکیه گاه خودم باشم
تاوان این تصمیم الانمه تاوان داشتن حریم نشاخته شدنه خوب بودن تنهایی و...
امشب حس کردم واقعا نیاز به یه تکیه گاه دارم یطوری انگار پرت شدم تو خلا:)
یچیزی از وجودم کنده شده یچیزیو ندارم..:)
ولی زندگی همینه باید ادامه بدم راهی نیست یا باید بمیرم با برم جلو
مرگ یا ادامه؟
+خیلی غم وبلاگم زیاده از فردا کمترش میکنم...
بشو اون پسری که میشناسمش
بشو اون پسری که هیچکس توخوابشم نمیبینه
بشو اون حیوون درنده ای که واسه رسیدن به هدفش جریحه
بشو خودت!